
بچه که بودم، بابا و مامان نزدیک ۲۲ بهمن، دغدغه درست کردن پلاکارد داشتند. خیلی وقتها توی درست کردنش سهیم میشدم. ذوق داشت. کیف داشت. مثل زنگ کاردستی بود برایم. بابا که شعار مینوشت درمورد شعارها برایم توضیح میداد. تحلیلهای تاریخی را ساده بیان میکرد و جوری شیرفهمم کرده بود که همیشه توی مدرسه از بقیه بیشتر بلد بودم در مورد انقلاب و حوادث بعد از آن حرف بزنم.
یک کارناوال ملی
برنامه راهپیماییهای ما یکجورهایی به جشن شبیه بود. من، جشن بودن آن را و شاد بودن خودم را به وضوح یادم هست. مامان و بابا خیلی زحمت میکشیدند تا بنیانهای دوست داشتنی نظام و انقلاب در ما محکم شود، چون هر دو زمان پیش از انقلاب مبارز بودند و با تمام وجودشان ارزش جمهوری اسلامی را درک میکردند. این ارزشها ذره ذره در ما هم تزریق میشد.
هنرمندی به خرج دهید
گاهی پیشانیبندهایی را مامان میدوخت و بابا خطاطی میکرد. گاهی تشویق میشدم که شعار را خودم بسازم و به شعارهای تکراری عادت نکنم. نقاشیهایی میکشیدیم و روی مقوا میچسبانیدم. مامان حتی شروع به دوخت و دوز هم کرد. پرچم ایران را به شکل کلاه برایمان دوخت و تنپوشی از پرچم فلسطین به شکل سرتاسری برایمان دوخت. ذوقی که پس از پوشیدن این تنپوش داشتم برایم لذت حضور در راهپیمایی را دوچندان میکرد.
لباس چریکی برای پسرها، روسری پرچمدار برای دخترها
بابا گاهی بادکنکهایی میخرید و با گاز شهری پرش میکرد که بالابرود. بعد رویش یک شعار مینوشت و حلقه نخ را دور مچ دستم رد میکرد. بادکنک واقعا بالا میماند و خیلیها تعجبکنان از بغل ما رد میشدند. خلاصه که دیدن یک بادکنک رنگی میان زمین و هوا واقعا برایم لذت بخش بود. حالا اگرچه از این بادکنکها زیاد شده ولی آن سالهای دهه شصت و هفتاد از این چیزها نبود. برای همین ذوقش توی ذهنم مانده است!
نسل انقلابی تربیت کنید
حالا سالها گذشته… خودم مادر شدهام. مادر پسرکی که هی سوال میپرسد و دوست دارد بداند. پسرکی که لای بازیهایش با همسن و سالانش، از گفتههای من و بابایش استفاده میکند و از دشمنان اسلام میگوید. راهپیماییها براى او حکم یک فستيوال بزرگ را دارد. حالا از قبل از رسيدن روز موعود، ما کاردستیهایی شامل پلاکارد و پرچم و سربند درست میکنیم. انگار مناسکی هست که باید انجام شود. انگار دست خالی نباید میان مردم رفت. اینها را من هرگز به زبان نگفتهام. همه چیز در حد اقدام عملی بوده است. هر کاری که بابا و مامان برای من کردند، مثل دومینو به نسل بعدی هم رسیده است. اگر مامان و بابا میگفتند بی خیال، طبیعتا من هم در مورد فرزندانم میگفتم بیخیال. اما آنها خود را مسئول این نکته دانستند که فرزندشان باید حق طلبی، دفاع از مظلوم و حمایت از آرمانهای انقلاب و شهدا را یاد بگیرد.
نوبتی هم باشد نوبت ماست
مامان و بابای من کارشان را انجام دادند. حالا نوبت من است و چه سخت است! باید وقت گذاشت. باید حوصله به خرج داد. باید ابتکار عمل نشان داد. امسال با بچهها فکر کردیم چی درست کنیم؟ بهترین گزینه موشک ذوالفقار بود که همین چند وقت پیش از ایران به سمت قلب داعش شلیک شد و مردم ایران را قلبا خوشحال کرد. ما با بطری و مقوا و ماژیک، موشک ساختیم. چند تا پلاکارد از سخنان اخیر رهبر، روی مقوا نوشتیم و فرزندانم قرار شده لباس مدافعان حرم را در این مراسم بپوشند.
به نقل از خاطرات سیده زهرا برقعی